در گزارش نخستین برنامه عصر تجربه واحد آفرینشهای ادبی حوزه هنری استان اصفهان در ایوان گفتوگوی عمارت تاریخی سعدی به خواندن تجارب مجید قیصری نویسنده میپردازیم.
به گزارش روابط عمومی حوزه هنری، متن زیر تجاربی است که برای تمامی نویسندگان و آنان که علاقهمند به نوشتن هستند خواندنی است، قیصری زبان شیوایی دارد و آنچه میخوانید جلسه دوساعته گفتوگوی وی با اسماعیل حاجی علیان مدیر واحد آفرینش های ادبی حوزه هنری استان اصفهان در نخستین برنامه «عصر تجربه» است که در شهریور 1400 در اصفهان و در عمارت تاریخی سعدی انجام شد.
آقای قیصری ضمن خوشامد از حضورتان در اصفهان، در رمان «شیر نشو» داستان یک تعزیهای شهریور را میگویید در روستای رهشا، نزدیک دماوند، آشنایی شما با تعزیه چطوری بود؟
داستان «شیر نشو» جزء اولویتهای اولیه من در طول سالها نبوده است، اما با گذشت سالها، شخصیت اصلی داستان بُعد تازهای پیدا میکرد. به گفته پدرم، پدر بزرگم در تعزیهها نقش شیر را داشته است و من با توجه به فوت زودهنگام پدربزرگم هیچ تصویری از ایشان در ذهنم ندارم، اما این قالب و فرم در ناخودآگاه من حضور داشت. در کنار این موضوع حدود 8 سال پیش به نمایشگاهی در کاشان دعوت شدم که در آنجا نمایشگاه محرمی برپا بود. در این نمایشگاه عکسهایی از بچهها و بزرگسالان وجود داشت که در قالب جن با لباسهایی سرخ، صورتهایی سیاه و گرزهای آتشین به نمایش درآمده بود. در آنجا به نظرم آمد که با هنر میتوان از این لوکیشن و این آدمها قصههایی را تعریف کرد. در نهایت بدون هیچ گونه تعمدی، همه این موارد ذخیرههای عاطفی آدمی است که در ذهن در کنار یکدیگر قرار میگیرند و در زمان و مکان مناسب بروز میکنند. حتی برای اشعار، فرم لباس، و ... چندین کتاب مختلف را مطالعه کردم. «شیر نشو» ثمره و اندوخته سالهای گذشتهای است که در کنار یکدیگر معنا پیدا کرده اند. «رهشا» نیز روستایی است میان دماوند و گیلاوند، و یک اقلیم برساخته بوده و رئال نیست. در واقع «رهشا» واقعیت بیرونی نداشته، اما آدمهای این روستا برگرفته از همان محیط بوده و به نوعی وفادار به جغرافیا و تصویر است.
به عنوان یک مخاطب، این اقلیم بَرساخته است و در برخی از قسمتها، مانند بارگذاشتن دیگ نذری توسط مادر جمشید و .... کاملاً به سمت اصفهان آمدهاید. در واقع این کلاژهای تصویری از جن، شیر، تعزیه و ... به تدریج و در طول نوشتن رخ داد؟
برای نوشتن هیچ عجلهای ندارم. در واقع تا سوژهای در ذهنم به پختگی نرسد و با آن زندگی نکنم، دست به قلم نمیشوم. نگاه من باید، زیر زمین، روستا، آدمها، اتفاقات و .. را از نزدیک لمس کند و این کمی زمان میبرد. در مورد خیمه، باید به نفرآباد منطقهای در شهر ری اشاره کنم که چندین سال پیش به پیشنهاد یکی از دوستان به این منطقه رفتم. در این منطقه از زمان قاجاریه خیمهای سفید همراه با نقاشیهای متعددی برپا میشود. با دیدن آن، سالها وقتی محرم از راه میرسید، تنها به این خیمه و تصویر شیرها، فرشتههایی که شیپور میزدند و ... فکر میکردم. در واقع هر چیزی که میشنوید، میبینید و میخوانید به عنوان تجربه زیسته شما روزی در موقعیت مناسب بروز خواهند کرد. این گونه نیست که تجربیات شما همان لحظه و در همان آن مورد استفاده قرار گیرد. با پختگی و درونی شدن این تجریبات، نتیجه خوبی نیز بهدست خواهد آمد.
به نظر میرسد در «شیرنشو» مجید قیصری، به نوعی با برپا کردن خیمه سوخته، به دنبال بیان داستان پدر جمشید است که سالهاست مفقودالاثر بوده و از ابتدای قصه نیست. با توجه به اینکه در کارنامه شما ادبیات جنگ به چشم میخورد و از زوایای مختلف به این موضوع پرداختهاید، سؤال پیش میآید که چرا در همه این داستانها، نشانی از جنگ وجود دارد؟
اینکه فکر کنید مجید قیصری از جنگ مینویسد، کاملاً در اشتباه هستید، چرا که این من نیستم که مینویسم؛ جنگ صدا و من، نی برای نواختن هستم. در نتیجه شما فکر میکنید که مجید قیصری مینویسد. واقعهای دردناک برای این ملت رخ داده و داغی بر دل همه ما گذاشته است، تا زمانی که این نسل نفس میکشد، این داغ نیز تازه است. دوست دارم به موضوعات دیگر بپردازم، اما ناخودآگاه به این سمت کشیده میشوم و در واقع جنگ فارغ از خوب و بد بودن موضوع، رد پایی از خود در زیست من گذاشته است.
شیوه بیان شما برای سوژههای جنگ با نگاهی کنجکاوانه همراه با پرداخت خوب است که آن را از سایر کتابها متمایز میکند. برای مثال کتاب «دیگر اسمت را عوض نکن» ماجرای سرباز ایرانی و افسر عراقی است که در یک قوطی برای هم نامه مینویسند. آیا اینها برگرفته از واقعیت است؟ برای پرداخت آن چه مراحلی را طی میکنید؟
«دیگر اسمت ر ا عوض نکن» برگرفته از یک ماجرای واقعی است. ماجرایی که در آن یک سرباز و یا افسر عراقی در روزهای سقوط خرمشهر، دختربچهای را در آغوش گرفته و در مسیری که به سمت او تیراندازی میشود حرکت کرده تا آن را به دست سربازان ایرانی برساند. زمانی که این خاطره را شنیدم، اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد، چرایی ماجرا بود که چطور و چرا افسر عراقی در آن موقعیت این کار را انجام داده است؟ مادر و پدر این بچه کجا بودهاند؟ چه اتفاقی برای آنها رخ داده است؟ ذهن شروع به سؤال میکند و به دلخواه خود و نه بر اساس آنچه که در واقعیت رخ داده است، حفرههای خالی را پر میکند. شاید انگیزه آن سرباز عراقی عذاب وجدان بوده باشد؟ در غیر این صورت چه دلیل قوی وجود دارد که در بارش تیر و گلوله دست به چنین کاری بزند.
در وقع مهندسی رمان را بر پایه روابط علی و معلولی بنا نهادهاید؟
بله. برای من این روابط و این طرح مهم است. چه دلیل قوی وجود دارد که بچه را در آن شرایط ببرد و با این کار به آرامش برسد. منطق روایت، چارچوب داستان را محکم میکند. حالا با پایان یافتن جنگ، این سرباز عراقی دچار عذاب وجدان است و میخواهد بداند این دختر بچه کجاست؟ زخم کهنه سرباز میکند و باعث میشود داستان را به زبان بیاورد. معتقدم اگر به دنبال بیان ادبیات جنگ هستیم، باید راجع به ادبیات امروز صحبت کنیم. همین الان و با گذشت چندین دهه از جنگ خیلی از خانوادهها با تبعات جنگ و آثار ناشی از آن دست و پنجه نرم میکنند. البته مخالف بیان داستان آن سالها نیستم، اما مخاطب به دنبال امروز است و به عنوان نویسنده وظیفه دارم راجع به امروز ادبیات جنگ بنویسم.
در مجموعه «نگهبان تاریکی» داستانی که بسیار جلب توجه میکند، ماجرای چشمهای است که میان نیروهای ایرانی و عراقی بوده و هر کدام از این چشمه استفاده میکنند. از هنگام برداشتن آب طبق قانون نانوشتهای دو طرف کاری با طرف مقابل ندارند. با آمدن فرد جدیدی با عدم اطلاع از این پیمان، به سمت عراقیها شلیک میکند. این از کجا میآید؟ چرا در بحبوحه جنگ روابط میان آدمها بیشتر از ماهیت فیزیکال جنگ برایتان اهمیت پیدا میکند؟
این داستان را در نیمه دوم سال 1395 نوشتهام. اینها مربوط به تجربیات من از سفر به زیارت کربلا و کشور عراق است. بار آخری که به کربلا رفتم، داعش به عراق و موصل حمله کرده بود. در حرم سیدالشهدا که بودم سکوت عجیبی همه جا را فرا گرفته بود و بعد صدای بلند طبل به گوش میرسید. وقتی به اطراف خوب دقت کردم متوجه شدم که تعداد زیادی جنازه در تابوت و بر دوش افراد به صورت منظم در حال طواف حرم سیدالشهدا (ع) هستند. از خود بیخود شدم و حالم بد شد. یک لحظه با خودم گفتم، این آدمها یک روز با ما در جنگ بودند و حالا من برای آنها اشک میریزم.
این واقعه یک بار دیگر هم برای من اتفاق افتاد. بار اولی که به کربلا رفتم، در اولین مانع از اتوبوس پیاده شدم و گشتن افراد شروع شد. سرباز عراقی را با فانوسقه دیدم. نمی توانستم با خودم کنار بیایم که این افسر عراقی با دستهایش مرا خواهد گشت. در تناقضی عجیب گیر کرده بودم. زمانی که از آنجا عبور کردم بوی سنگرهای عراقی تلفیقی از بوی عطر سیب و گازوئیل و ... به مشامم میرسید. وقتی به هتل رسیدیم در تاریکی شب ناگهان برق رفت و تاریکی همه جا را فرا گرفت. کمی که دقت کردم دیدم همان سرباز عراقی به خاطر ما ایستاده است تا کسی به ما حمله نکند. همه این موارد تعادل تو را بهم میزند. خارج از همه حرفهایی که تو میشنوی، میبینی و با وجودت لمس میکنی، این اتفاقات حال تو را دگرگون میکند و تبدیل میشود به اینکه دعوا و جنگ برای چه بوده است؟
این پیمان در همه کارهای مجید قیصری نقش بازی میکند و عاقبت همه پیمانشکنان قصه همین طور است. کمتر در داستانها به چشم خورده است که شخصیتی را اذیت کنید، در حد اینکه راحت بکشید. چرا؟
در «باغ تلو» داداشی میکُشد، آنجا پیمانی شکسته نمیشود، برای اینکه راحت کند میکشد. در اینجا به خاطر بار سنگین قصهای است که جلال روایت میکند. خون اینگونه نیست که به راحتی بتوان از آن گذشت. عدد نیست و وظیفه ادبیات به آن یک نفر این است که آنقدر به او هویت و شأن بدهد تا بتوانید آن را باور کنید، بُعد انسانی خواننده را تقویت کنید تا نتوان به راحتی از کنار آن عبور کرد. بنا به گفته فیلسوفی اگر به خاطر حفظ یک آدم، تمام آثار هنری دنیا نابود شود، باید این کار انجام شود تا آن یک آدم حفظ شود. ما نمیدانیم آن آدم کیست و نمیتوانیم او را قضاوت کنیم. در خصوص موجودی صحبت میکنیم که برای آن شأن انسانی قائل هستیم.
چرا در «شیر نشو» تعزیه را برای جنگ بهانه کردهاید؟ حاج حمید که نقش حُر را در داستان دارد وقتی میخواهد پشیمانی خود را نشان دهند پوتین سربازی برادرزاده شهیدش را دور گردنش میاندازد و پا برهنه به سمت خیمه گاه رفته و با این حالت خود را به مردم معرفی میکند. مجید قیصری خودآگاه به این پیمانها میرسد و یا ناخودآگاه است؟
برای این کار و این صحنه در طرح اولیه چنین چیزی وجود نداشت. پشیمانی وجود داشت، اما قصه به گونهای طراحی شده است که همه فکر میکنند فردی به نام گودرز خیمه را آتش زده است و ذهنها به سمت کس دیگری است. اما وقتی حاج حمید میفهمد کار اشتباهی کرده است و باید اعتراف کند، فرم اعتراف را هنگام نوشتن کشف کردم و قبل از آن چنین تمهیدی نبود. گویی غیر از این فرم، فرم دیگری نمیتوانست این پشیمانی را روایت کند. معتقدم لذت نوشتن کشف در لحظه است، در غیر این صورت اگر همه چیز را از قبل بدانیم در حال انجام یک کار مکانیکی هستیم. این کار مکانیکی حداقل برای من هیچ جذابیتی ندارد.
آدم های قصههایتان خصوصاً در «شیر نشو» ما به ازای بیرونی داشته و بَرساختهاند. راجع به این آدم ها خصوصا زن های قصه که عجیب و غریب هستند صحبت کنیم. همانطور که می دانیم زن ها در تعزیه نقشی ندارند. اما شیر نشو به اعتقاد من یک رمان تعزیه با روایت امروزی است که زن ها نیز در آن نقش دارند. عصمت خواهر جمشید نقش به سزایی دارد. اگر علاقه مند هستید، به برخی از این شخصیت ها که مابه ازای بیرونی داشته و راحت به دل قصه می برید از جمله مادر جمشید بپردازید.
هر اثری فضایی دارد و مهم بهدست آوردن این اتمسفر و فضا است. برای مثلا در کتاب «دیگر اسمت را عوض نکن» با یک معما روبهرو هستیم. در نتیجه همه اجزایی که دور تا دور این داستان و جود دارد عطر و بوی معما را باید داشته باشد. در نتیجه وقتی شما در خصوص تعزیه مینویسید، تمام اسطورههای تعزیه، خواهی و نخواهی خودشان کار را به تو تحمیل میکنند. معتقدم که اثری موفق است که نویسنده اسیر آن باشد، در غیر این صورت، همان کار مکانیکی رخ داده است. مثلاً در صحنه قند دادن عصمت به جمشید، اصلاً فکری راجع به آن از قبل نداشتم و در روند نوشتن چنین چیزی بیان شد که قسمتی از آنرا میخوانم: «صدا زنانه است. شک دارد. زن چند بار دیگر صدای جمشید میکند و جمشید تا به خود بیاید میبیند عصمت پتوی آشپزخانه را کنار زده است. نور میپاشد تا بیخ پا در آبدارخانه. عصمت چادر مشکی به سر ایستاده در چارچوب در آبدارخانه. نمیتواند حرف بزند. فقط میگوید: «اینجایی؟ مامان گفت بیایم و...» پقی میزند زیر گریه و ...»
انتهای پیام/
نظر شما